دردسر های یک پزشک

برای خنده روی لب های شما 🫠💋

پارت 19

بعد از کلی مسخره بازی توسط این خنگا بالاخره حواس ها جمع شد طرف حنا 

حنا هم گفت که این موش رو امروز دکتر منافی بهش داده  

یعنی طبق گروه بندی به هر گروه داده که فردا کله سخر با خودمون ببریم ازمایشگاه و دل و روده شو بشکافیم 

و حتما موشه یه جوری از قفس بیرون اومده 

تو همون هین زری سوال منو پرسید و منم منتظر موندم که ببینم واقعا چرا ؟!

زری : خب چرا تو همون ازمایشگاه به هر کدوم از گروه ها موش ها رو تحویل ندادن ؟؟ 

حنا : بخاطر اینکه ما فردا قرار نیست بریم ازمایشگاه دانشکده و بخاطر همین این موش رو بهمون دادن 

مهنا : خو چرا ؟ پس کجا باید بریم ؟؟

حنا : همون طور که میدونید 

۱۰ نفر برتر انتخاب شدن و قراره تو دانشکده تدریس کنن

۵ نفرش که خودمونیم 

۲ نفرشم امیر و امین ضیایی ان که شما دندون رو جیگراتون که ایشالا کباب شه نزاشتید تا بگم جریانو 

۳ نفر دیگه ام که مجهول به سر میبرن

هستی : خب 

حنا : خب به جمال میمون شکلت 

هستی : عزیزم منو با خواهرت اشتب گرفتی 

سلی : خفه بمیرید دیگه بزارید ببینم این الاغ چه زری میزنه 

زری : راس میگه ، این بدبخت هر وقت دهن باز کرد پردید وسط گوه خوریش ، بسه دیگه !

حنا : خب اینا رو من الان تعریف حساب کنم یا توهین ؟ 

سوالش رو با چش غره غلیظی جواب دادم که شلوار لازم شد 

حنا : خب بزار ببینم چی داشتم زر میزدم ؟ 

هستی : نیگا نیگا ، بی حیا خودشم قبول داره که زر میزنه . 

حنا : اها یادم اومد ،

ببینید دخترا ، دکتر منافی به هر گروه از ما موش داده 

تا بریم توی دانشکده (…) اینا رو برای دانشجو ها تشریح کنیم 

و یه خبر بد دارم 

مهنا : و اون چیه ؟ 

حنا : من دو تا موش اوردم خونه ، بزار واضح بگم 

ما رو به گروه های دو نفره تقسیم کردن تا تدریس کنیم 

منو زهرا ، حنا و سلی 

مهنا : خب په من !!!!!!

حنا : دقیقا مشکل اینجاس که شما با اقا امین ضیایی یه گروه شدید و چون ایشون حاضر بودن اونجا

 موش رو به ایشون دادن 

مهنا : چرا منو با داداش اون خره انداختید یه جا ؟ 

خودت که میدونستی که من ابم با خاندان ضیایی تو یه جوب نمیره 

حنا با این حرف که تقصیر من نبود و اصلا من گروه بندی نکردم 

منو تو بهت گذاشت و رفت 

و دونه دونه رفیق های بی مهرفتم 

رفتن ، البته با یه لبخند مهو و مرموز پر شیطنت 

و من به این دارم فکر میکنم که چرا با این خرا رفیق شدم 

اینم بماند که تا صبح از رو حرص فقط یه ساعت خوابیدم که اونم با صدای نکره هستی بیدار شدم و راهی شدم برم دانشکده …