پارت 32

Hasti 1404/5/14 08:36
۲ روز از اون ماجرای مسخره کردن ضیایی ها میگذشت
ما هم هر روز با ابهت میرفتیم دانشکده
امروز روزی بود که تدریس داشتم
دیر کرده بودم
داشتم میرفتیم سر کلاسم که پام لیز خورد و از پله ها جلو اون همه دانشجو خوردم زمین
خنده همه بالا رفت
اشکم داشت در میومد
دکتر منافی با دو اومد که بلندم کنه
که بیخیال کیف و وسایلم شدم و گریه کنون دویدم بیرون
ابهت خانواده رو به خاک دادم
الان من با این لباس هایی که روشون روغن چسبونکی سیاه هست چیکار کنم ؟؟؟